احسان عزیزاحسان عزیز، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه سن داره

احسان عشق مامان و بابا

سفرنامه ( 1 )

و سفر بسیار باید کرد و سفر من در دو ماهگی اغاز شد و کلا شش ساعت راه به شمال رو خوابیدم چه اقایییییییییییییی   سفر به دریا ( 7 ماهگی )   سفر به مشهد مقدس ( 9 ماهگی ) هی منو این مامان و بابا میپیچوندن لای پتو در راه برگشت از مشهد به تهران با قطار ریلکس کرده بودم و البته جای سه نفر رو هم گرفته بودم   شمال - زیباکنار ( یک سال و دو ماهگی )   و همیشه در سفرها من خوش اخلاقم ...
21 مهر 1392

ما اینجاییم

ادم میمونه بعد از این همه وقت چی بنویسه وقتی به فکر اپ کردن وبلاگ می افتم هزارتا فکر و حرف و نظر جلوی چشمم رژه میرن ولی به محض اینکه دستم میخوره به کیبورد تمام ذهنم خااااااااااااااالی خالی میشه مخصوصا که ادم کلی وقت باشه که هیچی ننوشته باشه و یه جورایی بخواد طوری شروع کنه که بگه دلیل ننوشتنش چی بوده و چی نبوده.   برعکس همه ادمها دلیل ننوشتن من عدم تکنولوژی نبوده بلکه خود تکنولوژی عزیز بوده! ههههههههههههه چون بخاطر شیطنت های احسان لپ تاب رو هی قایم میکنم و دیگه اصلا یادم میره که یه همچین چیزی داریم و هر شب با موبایل نت گردی میکنم و با موبایل هم نمیشه وبلاگ نوشت که ...   ولی خلاصه عزمم رو جزم کردم که برای روزگارا...
20 مهر 1392

بگذاریم کودکی فرزندانمان طولانی و شاد باشد

تمام زندگیمان رو صرف حسرت خوردن برای روزهای کودکی و آرزوی برگشتن به اون دوران میکنیم و از طرف دیگه سعی میکنیم که زودتر بچه هامون بزرگ بشن و کارهای بزرگونه انجام بدن و هی بهشون یاد اور میشیم که یه دختر خوب این کار و میکنه یه پسر اقا این کار و میکنه و بچه که از این کارها نمیکنه و در این وسط دستشون درد نکنه تمامی بستگان هم کمک میکنن !   بیایید بزاریم کودکانمان قشـــــــــــــنگ کودکــــــــــــــــــی کنن ...
20 مهر 1392

شیطنت های یک پسر 16 ماه

پسر  16  ماه ما این روزها خیلی خیلییییییییییی شیطون شده و کلی کارهای بامزه و گاهی هم خطرناک میکنه و علت اینکه وبلاگش هم دیر به دیر به روز میشه بخاطر همین شیطنتهاشه که نمی تونم کامپیوتر رو روشن کنم ....     مثلا میره تو قابلمه وکلی میخنده و بازی میکنه ....     عاشق کمد و لباس های توشه ........   وصد البته عاااااااااااشق به تمام معنای یخچال ...... زیر میز و مبل ها میره و ماشین بازی میکنه ...........   و همچنین عاشق ماست خوردنِ این مدلی!   حالا به نظر شما با این همه شیطنت این قند عسل من چطوری باید وبلاگش رو زود زود بنویسمممممممممم میشه ...
3 مهر 1392

اولین های احسان به روایت تصویر ............

اولین قرار دوستانه ( اردیبهشت 90 ) .... سه ماهگی   اولین تجربه تاب سواری ( دو ماهگی )   اولین روز ورود به اتاق خودش ( سه ماهگی )   اولین پارک رفتن ( دو ماهگی )   اولین هندوانه خوردن با دقتی زیاد ( چهار ماهگی )   بقیه در ادامه مطالب :   اولین تجربه روروئک سواری ( پنج ماهگی )   اولین تجربه سر کار رفتن ( هفت ماهگی ) یه همچین بچه فعالی هستم من .....   اولین هدیه روز کودک ( هفت ماهگی )   اولین هوا رفتن توسط بابا جون ( هشت ماهگی )   اولین تجربه خرید کردن ( نه ماهگی ) ...
3 مهر 1392

دل نوشته های یک مادر به پسر 15 ماهش

عزیزکم باورم نمیشه که 15 ماه شدی و من 15 ماه است که مادر پسرکی شیرین و خوردنی هستم ....اصلا باور ندارم که انقدر تند تند داری بزرگ میشی ... یک حس عجیبی دارم از این روند رشد تو قند عسلم هم شاد و خوشحالم هم غمگین و گوشه گیر .. شاد از اینکه داری بزرگ میشی و البته مستقل و  برای خودت اقایی شدی و من و بابا جون از این روند رشدت و قد کشیدنت جلوی چشمانمون غرق شادی و لذت میشیم و غمگین از اینکه روز به روز داری مستقل تر میشی  و نیازت به ما کمتر و کمتر البته ناگفته نماند از اینکه انقدر به من نچسبی بدم هم نمیادا ( چشمک ) خلاصه که این روزهای قشنگ بهاری یه حس عجیبی تو دلمه نمی دونم خاصیت بهاره یا من اینطوری شدم یک لحظه پر جنب و جوش و سرشاز از ...
16 ارديبهشت 1391

یک سالی که گذشت

عزیز دلم ، قشنگم ، نازنینم ، پاره تنم باورم نمیشه که یک سال گذشت . تو این مدت یک سال خیلی کارها و تجربیات کسب کردی و برای خودت مردی شدی . یاد گرفتی میگی : ماما - میمی - بابا - دد - پیس پیس - ویییییییییییییز و نانای میکنی و دست میزنی و الان همه جا رو میگیری و بلند میشی و چند روزی هست که بدون کمک و بدون هیچ تکیه گاهی خودت می ایستی ولی فقط چند دقیقه و زودی می شینی و هزارتا شیطونی دیگه که تو همشون مهارت خاصی داری . فقط و فقط به عنوان این مامان پسر نانازی میتونم بگم عاشقتممممممممم و هر روز هم عاشق تر از قبل میشم . یک سالی که گذشت به روایت تصویر شنبه 9 بهمن 1389 ساعت یازده و بیست دقیقه صبح : یک ماهگی: احسان و بابا (نوروز ...
14 بهمن 1390

سوپرایز تولد احسان جـــونم

  عزیز دل مامان ، احسان جونم ، به مناسب یک سالگیت مامان تصمیم گرفته زرنگ بشه و وبلاگت رو راه اندازی کنه   توی این یک سال خیلی خیلی اتفاقات قشنگی افتاده و من بزرگ شدنت رو دیدم . البته بگم که باورم نمیشه یک ساااااااااااااال گذشته انگار همین دیروز بود که بدنیا اومدی این هدیه ویژه من به پسر گلم و عزیزتر از جونممممممممممم هست   اینم یک سری عکس تولد یک سالگی احسان جون: اینم جایگاه پادشاه کوچولوی ما اینم کیک تولد که بسی خوشمزه بود. من گفتم خوشمزه است، باور ندارید؟  خانواده ی سه نفره ی ما. اینم از میز شام و تز...
9 بهمن 1390

روزی که پسرم آمد (2)

ساعت 12 ظهر بود که من رو آوردن توی بخش . همه اطرافیان شاد و خوشحال بودن و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدن . همینطور که همه داشتن بهم تبریک میگفتن من همش چشمم به دنبال بابام بود که ببینمش ولی هرچی نگاه کردم ندیدمش . از مامانم پرسیدم که بابا کجاست نیومده و مامانم هم یه مکثی کرد و گفت : میادش ................  غم دنیا اومد تو دلم و دلم خیلی از بابام گرفت ...البته یه خرده هم نگران شدم ولی بیشتر از دست بابام ناراحت شدم که نیومده .ولی اون لحظه به هیچ چیز جز پسر گلـــــــــــم نمی تونستم فکر کنم الــــــهی مامان قربون اون دست و پای کوچولوت بشه . بعد نیم ساعت که از ورودم به اتاق گذشت یه خانم پرستار خیلی مهربون اومد از بخش شیردهی و برای ا...
22 اسفند 1389